سال های عقرب
نویسنده: محمد بهارلو
کتاب سالهای عقرب تالیف محمد بهارلو، رمانی در مورد مبارزههای سیاسی و اجتماعی یک خانواده از طبقۀ متوسط است.
اسحاق کارگری است که همراه خانواده دوران تبعید خود را در یک شهر بندری میگذراند. مادر پیر با نفسی که دیگر به خسخس افتاده با خود عهد کرده است تا زمانی که به شهر خود بازنگردند پا از خانه بیرون نگذارد. اسحاق و همسرش چشم به راه فرزندشان نجف هستند که از دست گزمهها گریخته و در ناکجاآبادی خود را پنهان کرده است.
نجف اما تنها جوانی نیست که مأموران در تعقیبش هستند. یکی در حین فرار پایش تیرخورده و به “سولدانی” برده شده، یکی ناپدید شده و دیگران در خفا نقشهی مبارزه با حاکمان را در سر میپرورانند. اسحاق و یاران هم سن و سالش نیز برای دریافت سادهترین حق خود، مقرری بازنشستگی به نوعی دیگر در مبارزه هستند. مبارزهای که به هر حال از دید مأموران و مسئولان مخفی نمیماند. «حاجت به قراول نیست، آنهم تو بندری که درازا و پهناش قد کف دست است.» ناگفته نماند که نویسنده خود نیز زادهی بندر بوشهر است.
وقوع هر فاجعهای سبب راسختر شدن عزم کارگران برای دریافت حقوقشان میشود. آتشسوزی در بندر، مرگ جوان بیست و سهساله در زیر آوار الوار چوب که سنگتراش نیز دلش نمیآید روی قبر نام او را بتراشد، تکرار ماجرا با مرگ صفدر یار دیرین نجف همه و همه بر پچپچها میان کارگران میافزاید وبه انتقاد از خود وامیدارد. «تا وقتی کسی به روی خودش نیاورد، آش همان است و کاسه همان. اگر تکانی به خودمان داده بودیم شاید الآن دستمان بند بود به جایی.» برای همین عزم آنها برای ایجاد تغییر بیشتر جزم میشود.
محمد بهارلو علاوه بر این رمان، چند رمان دیگر نیز نوشته است: بختک بومی، عشقکُشی، بانوی لیل و عروس نیل. چند مجموعه داستان کوتاهِ باد در بادبان، حکایت آنکه با آب رفت و شهرزاد قصه بگو نیز تاکنون از او منتشر شده است. نقد کلیدر و نقد و بررسی 23 داستان از 23 نویسنده معاصر نیز در کارنامه او جای دارد.
در بخشی از کتاب سالهای عقرب میخوانیم:
اسحاق در گوشه حیاط، روى تخت سفرى، دراز کشیده بود. طاقباز، با دست تا شده زیر سر، به تکههاى بىحرکت و سربى ابر نگاه مىکرد. هربار که انگشتان زمختش را لاى موهاى مجعد نقرهگون شقیقهاش فرو مىبرد فنرهاى تخت، که خودش جاى برزنتهاى پوسیدهاش انداخته بود، به صدا درمىآمد؛ انگار ناله موشى پیر که به تله افتاده باشد.
احساس کرد بوى زُهم ماهى جمجمهاش را پُر کرده است. ملافه را تا زیر چانه بالا آورد و نفس حبس کرد تا بو را حس نکند. اما تقلاى بىفایدهاى بود. ملافه را کنار زد و نگاه کرد به قنارى. پرنده در کُنج قفس، گَل میخ بالاى پنجره، چرت مىزد. به تنهایى او دل مىسوزاند. قنارى از معدود چیزهایى بود که همراهشان آورده بودند. یک سال و نیم پیش از تبعید، پسرش قنارى را از پرنده فروشى دورهگرد خریده بود. نر بود. فکر نمىکردند زنده بماند. درست روزى که پسر قصد داشت مادهاى برایش بخرد مجبور به ترک شهر شده بود. بعد از آن، دستتنگى مجال نداد تا آرزوى پسر که حالا از خانه گریخته بود برآورده شود.
اسحاق صداى قدمهایى را پشت دیوار کوتاه حیاط شنید. صبر کرد، اما کسى در را، که ته دالان بود و او از روى تخت مىتوانست دو لته آن را ببیند، باز نکرد. زنش براى خریدن نان و آذوقه روزانه به بازار رفته بود.
هر صبح، خروسخوان، بیرون مىرفت و وقتى خورشید هره دیوار غربى حیاط را رنگ نارنجى مىپاشید برمىگشت. سماور نفتسوز را قبل از رفتن روشن مىکرد. از روى عادت قدیمى، از روزى که اسحاق مجبور بود سپیده نزده از خانه بیرون برود، صبحانه را زود مىخوردند.